جزیره خیــال
داستان کوتاه طنز, مذهبی, سرکاری, عشقی و ...

عکسی جالب از جشنواره ی حامله ها این عکس برای ندیدن است! تبریک سال 92 بالا بردن اعتماد به نفس درود بر پیرمردی ... نمونه ژست برای شروع عکاسی بهتر از آقایان چطور از رعد و برق عکاسی کنیم؟ یک تمرین ساده برای تقویت چشم عکاسی ۱۰ نکته عکاسی در آتلیه برای داشتن پرتره ای جذاب تر خسرو شكيبايي گذری به دنیای زیبای پرندگان تصاویری از هواپیماهای جنگنده ایران تلویزیون ۹۰ اینچی شارپ + عکس جدید ترین و جالب ترین کپی برداری چینی ها از یک لامبورگینی! مطلب خواندنی / دشمنی عجیب و غریب یک کلاغ با یک پیرزن ! عکس/ دریاچه ی بسیار زیبا و پنج رنگ لحظه تولد حشره پس از شش ماه انتظار/برندگان جايزه تصاوير برتر علمي «اويركا 2012» معرفي شدند کاریکاتور | افزایش قیمت خودرو کاریکاتور | طرح 3-3-3-3 ادامه 6-3-3 در مدارس است کاریکاتور / راز بقا ... ! بهترین ورزش‌ ها برای افزایش متابولیسم چند نکته ورزش چه فوایدی برای افراد مسن دارد؟ دستورالعملی برای خواب عکس تامل برانگیز ورزشی آن نقطه که زیر باء بسم الله است جیبهای دلم را می گردم گفتم شبی به مهدی چه انتظار عجیبی... یک حدیث از حضرت زهرا (سلام الله علیها) چشم بادومی اشتباه است چه زیبا! گفتم دوستت دارم ! میدونم نشنیدی از من یه بار بگم دوسِت دارم نانوا هم جوش شیرین میزند یا مهدی من که نباشم


99

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛اما خود نیز علت را نمی دانست

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’ آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’

پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’ پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’ نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این  کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست

 پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.. آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!! آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند , او فقط تا حد توان کار می کرد!!! پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.

نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد

اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند

http://upload.tehran98.com/images/cfs56zbhxo205g93rbal.gif



:: موضوعات مرتبط: ، ،
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه 99, داستان 99, داستانک 99,

نویسنده : ویروس تاریخ : 1 / 9

امروز برف می بارید

و امروز برف می بارید
سرما بیداد می کند  و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته ، در یکی از بهترین شهرهای اروپا ، دارم تند و تند راه می روم تا به کلاس برسم .
نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط می شود .
دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به آغوش گرمای کلاس می سپارم .
استاد تند و تند حرف می زند، اما ذهن من جای دیگری است . برف شروع می شود ، این را از پنجره کلاس می بینم و خاطرات مرا می برد به سالهای دور کودکی ….. وقتی صبح سر را از لحاف بیرون آورده و اول به پنجره نگاه می کردیم و چه ذوقی داشت وقتی می دیدی تمام زمین و آسمان سفیدپوش است و این یعنی مدرسه بی مدرسه پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان می کردی و مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند و یخ بکند . خاطرات، مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی می برد … که اول سبک بودند و هرچه می گذشت خیس تر می شدند و سنگین تر …. یاد لبو های داغ و قرمز که مادر می پخت و از آن بخار بلند می شد .
و حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک سوئیت دوازده متری زندگی می کند و با کمک هزینه 300 یوروی دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند .
این ماه اوضاع جیبم افتضاح است .البته همیشه افتضاح است اما این ماه بدتر ، راستش یک هزینه پیش بینی نشده بیشتر از نصف ماهیانه ام را بلعید و این وضع را بوجود آورد ، آن هم وقتی که نصف اولیه اش را خرج کرده بودم و این یعنی تا آخرماه هیچ پولی درکار نبود.
نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درآمدتان که زیاد هم نیست متکی باشید .


راستش این خیلی ترسناک است هرچند باز جای شکرش باقی است که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سرپناه ، هرچند کوچک … و این یعنی خیالتان از بیماری و بی خانمانی راحت است اما خب برای بقیه چیزها باید خرج کنید و وقتی مثل این ماه یک خرج ناخواسته داشته باشید اوضاعتان کمی بهم می ریزد .
ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شده ام را به کار اندازد یاد یک دوست افتادم . البته نه برای پول قرض کردن که از این کار نفرت دارم بلکه برای کار .

یلدا یک دوست بود که شرایطش تقریبا مثل خودم بود با این فرق که او اجازه کار داشت و من نه … می دانستم قبلا پرستار بچه بوده پس سراغش رفتم که به قهوه ای میهمانم کرد و یک ساعت تمام از کارکردن غیرقانونی ترساندم که البته راست هم می گفت .
برای چند ساعت کاردر هفته که آن هم شاید گیر بیاید یا نه ، نمی ارزید همه چیز را به خطر بیاندازم . یک آن در آن رستوران کذایی احساس کردم بدبخت ترین آدم روی زمینم . یلدا سیگارش را خاموش کرد و بلند شد که برود به شوخی ..یا جدی؟…گفت این شبا سفارت شام میدن ، محرمه … تو ام خودتو بنداز اونجا و خدافظی کرد و رفت .
سفارت ایران سالها پیش خانه ای بزرگ در یکی از مناطق اعیان نشین پاریس خرید و آنجا را تبدیل به حسینه کرد که مراسم مذهبی را آنجا برگزار می کرد ….راستش آن شب نرفتم اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن …که رفتم …..رفتم در حالی که از اینکارم دلخور بودم ، نه بخاطر مسایل سیاسی و نه حتی بخاطر مسایل مذهبی …که از خودم بدم می امد که فقط برای شام خوردن جایی بروم ….اما زندگی خیلی وقت ها آدم را به کارهایی وامیدارد که بسا دوست ندارد اما ناچار به انجام آنست …. و من ناچار بودم
دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بلاخره رسیدم . در تمام طول راه صدبار خواستم برگردم که برنگشتم . وقتی رسیدم چراغ ها را خاموش کرده بودند و یکی داشت روضه می خواند . کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم ، نمی دانم چرا، اما گریه امانم نداد ، دلیل زیادی برای گریه کردن داشتم اما سابقه نداشت تا حالا که در جایی جز تنهایی خودم گریه کرده باشم ، اما آن شب همه چیز فرق داشت
چراغ ها که روشن شد دیدم سرو شکل من میان آن تیپ از آدمها خیلی انگشت نما بود ، داشتم از خجالت می مردم ، حس می کردم همه می دانند من برای چی آنجا هستم . سفره انداختند و همه مشغول خوردن بودند اما نمی دانم چرا ، هرکاری کردم نمی توانستم باخودم کنار بیایم که آن غذا را بخورم . حس می کردم این غذا سهم من نیست ، دوباره گریه ام گرفته بود پس بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم آرام پاشدم و بیرون رفتم. هرچند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود . سرم را روبه آسمان گرفتم و به او لبخندی زدم و راه مترو را در پیش گرفتم دیگر سردم نبود ، گونه هایم را به برف سپردم و سعی کردم خود را درخاطرات کودکی غرق کنم .
نزدیکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد و اشاره کرد . متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم که دوباره بوق زد . یک خانم پیاده شد و به سمتم آمد و گفت : شما غذاتون رو جا گذاشتید …..
گفتم نه مرسی ..این غذا مال من نبود ….
گفت چرا .این غذای شماست …فقط مال شما …من می دونم
و پلاستیکی را بدستم داد و گفت : می خوای برسونمت
گفتم : نه ممنون با مترو میرم…. و با دست به سمت ایستگاه اشاره کردم
گفت : پس حتما برو خونه و غذات رو بخور …این غذا فقط مال توست … و سوار ماشین شد و رفت
نگاهی درون پلاستیک کردم و دیدم یک ظرف یک بارمصرف و یک پاکت درونش بود
درون پاکت 500 یورو اسکناس و یک نامه بود که معلوم بود خیلی تند نوشته شده :

*سالها پیش وقتی من هم نتوانستم غذایی را که فکر می کردم حق من نیست ، را بخورم ، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول به من بخشید . پولی که زندگی یک دختر تنها در دیار غربت را نجات داد. آن مرد از من خواست هر زمان که توانستم این پول را به یکی مثل آن روز خودم ببخشم و این گونه قرضش را ادا کنم . پس تو به من مقروض نیستی

پی نوشت :
این داستان برای من در سال 2003 اتفاق افتاده بود. نمی خواهم اسم معجزه را روی این اتفاق بگذارم اما این عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است و امروز من آن قرض را به یکی مثل آن روزهای خودم ادا کردم

http://upload.tehran98.com/images/es9bt1e997qwzedrcd2o.gif



:: موضوعات مرتبط: ، ،
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه امروز برف می بارید, داستان امروز برف می بارید, داستانک امروز برف می بارید,

نویسنده : ویروس تاریخ : 1 / 9

سه داستان کوتاه عبور
پشت ويترين مغازه ايستاده بود . به کفشهاي پاره اش نگاه ميکرد. هزار و يک سوال از ذهنش ميگذشت
رويش را که برگرداند ، ميخکوب شد . مردي را روي صندلي چرخدار ديد که اصلا پا نداشت
شاد و خندان از جلوي مغازه گذشت و رفت
—————————————————————————-
زني مي رفت ، مردي او را ديد و دنبال او روان شد . زن پرسيد که چرا دنبال من مي آيي ؟
مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده اي ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من مي آيد ، برو و بر او عاشق شو .
مرد از آنجا برگشت و زني بدصورت ديد ، بسيار ناخوش گرديد و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتي ؟
زن گفت : تو راست نگفتي . اگر عاشق من بودي ، پيش ديگري چرا مي رفتي ؟
مرد شرمنده شد و رفت
—————————————————————————–
پسر بچه اي وارد بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست . پيشخدمت يك  ليوان آب برايش آورد .
پسر بچه پرسيد : يك بستني ميوه اي چند است . پيشخدمت پاسخ داد : ۵۰ سنت .
پسر بچه دستش را در جيبش برد و  شروع به شمردن كرد. بعد پرسيد:يك بستني ساده چند است ؟
در همين حال ، تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند و پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد: ۳۵ سنت.
پسر دوباره سكه هايش را شمرد و گفت : لطفأ يك بستني ساده؟ پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال كار خود رفت .
پسرك نيز پس از خوردن بستني پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتي پيشخدمت بازگشت از آنچه ديد شوكه شد .
آنجا در كنار ظرف خالي بستني، ۲ سكه ۵ سنتي و ۵ سكه ۱ سنتی گذاشته شده بود .
پسرک انعام دادن را به خوردن بستنی میوه ای ترجیح داده بود
 http://upload.tehran98.com/images/mi0617px68d1lzl3u8.gif




:: موضوعات مرتبط: ، ،
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه سه داستان کوتاه عبور, داستان سه داستان کوتاه عبور, داستانک سه داستان کوتاه عبور,

نویسنده : ویروس تاریخ : 1 / 9

کوروش کبیر و پانته آ

بدون شک تابلویی که در این پست می بینید روایت کننده ی یکی از جذاب ترین و دراماتیک ترین داستان های تاریخ ایران می باشد. این تابلو اثر وینسنت لوپز هنرمند اسپانیایی قرن 18 می باشد. دهخدا بر اساس روایت گزنفون نقل می کند که داستان از این قرار بوده است که مادی ها پس از برگشت از جنگ شوش غنایمی برای خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به نزد کوروش آوردند. از آن جمله زنی بود بسیار زیبا که گفته می شد زیباترین ه زنان شوش به حساب می آمد و پانته آ نامیده می شد وشوهر او به نام آبراداتاس برای ماموریتی از جانب پادشاه خود به ماموریت رفته بود.

چون وصف زیبایی زن را به کوروش گفتند و نیز از آبراداتاس نام بردند کوروش گفت صحیح نیست که این زن شوهردار برای من شود و او را به یکی از ندیمان خود سپرد تا او را نگه دارد تا هنگامی که شوهرش از ماموریت بازگشت او را به شوهرش بازسپارند.
در این هنگام اطرافیان کوروش با توصیف زیبایی های این زن به او گفتند لااقل یک بار او را ببین شاید که نظرت عوض شد!

اما کوروش گفت : نه , می ترسم او را ببینم و عاشقش بشوم و نتوانم او را به شوهرش پس بدهم …
ندیم کوروش که مردی بود به نام آراسپ و پانته آ را به او سپرده بودند عاشق این زن شد و خواست که از او کام بگیرد. به ناچار پانته آ از کوروش درخواست کمک کرد و کوروش نیز آراسپ را سرزنش کرد و زن را از دست او نجات داد و البته آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای آن کار به دنبال آبراداتاس رفت (از طرف کوروش) تا او را به سوی ایران فرا بخواند …
سپس آبرداتاس به ایران آمده و از ما وقع اطلاع حاصل یافت. پس برای جبران جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.
می گویند در هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: << قسم به عشقی که من به تو دارم و عشقی که تو به من داری… کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم … >>
خلاصه اینکه در جنگ مورد اشاره آبراداتاس کشته می شود و پانته آ به بالای جسد او می رود و به شیون وزاری می پردازد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش می کند که  مواظب باشند کاردست خودش ندهد . شیون و زاری این زن عاشق هنوز در گوش تاریخ می پیچد و تن هر انسانی را به لرزه در می آورد که می گفت :<< افسوس ای دوست باوفا و خوبم ما را گذاشتی و در گذشتی … به درستی که همانند یک فاتح در گذشتی >>
پس از آن در پی غفلت ندیمه چاقویی که همراه داشت را در سینه خود فرومی کند و در کنار جسد شوهرش جان می سپارد .
هنگامی که خبر به کوروش می رسد ندیمه نیز از ترس خود را می کشد برای همین است که در تایلو جسد زنان دو تا است . و باقی داستان که در تابلو مشخص است . آری چنین است که بزرگمردی  به نام کوروش در تاریخ جاودانه می شود
.



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه کوروش کبیر و پانته آ, داستان کوروش کبیر و پانته آ, داستانک کوروش کبیر و پانته آ,

نویسنده : ویروس تاریخ : 1 / 9

به دیگران نه، ولی با دیگران بخندیم

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب نخند!

به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری نخند!

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند نخند!

به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده نخند!

به دستان پدرت،

به جاروکردن مادرت،

به همسایه ای که هر صبح نان سنگک می گیرد،

به راننده ی چاق اتوبوس،

به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،

به راننده ی آژانسی که چرت می زند،

به پلیسی که سرچهارراه با کلاه صورتش را باد می زند،

به مجری نیمه شب رادیو،

به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و درکوچه ها جار می زند،

به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،

به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،

به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،

به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،

به مردی که در خیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،

به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلام می گوید،

به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،

به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی،

به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،

به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،

به اشتباه لفظی بازیگری در یک نمایش تاتر،

نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی!

که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند!

آدمهایی که هر کدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!

آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

بار می برند،

بی خوابی می کشند،

کهنه می پوشند،

جار می زنند،

سرما و گرما می کشند،

و گاهی خجالت هم می کشند.



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه به دیگران نه, ولی با دیگران بخندیم, داستان به دیگران نه, ولی با دیگران بخندیم, داستانک به دیگران نه, ولی با دیگران بخندیم,

نویسنده : ویروس تاریخ : 1 / 9



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به جزیره خیــال مي باشد.