جزیره خیــال
داستان کوتاه طنز, مذهبی, سرکاری, عشقی و ...

عکسی جالب از جشنواره ی حامله ها این عکس برای ندیدن است! تبریک سال 92 بالا بردن اعتماد به نفس درود بر پیرمردی ... نمونه ژست برای شروع عکاسی بهتر از آقایان چطور از رعد و برق عکاسی کنیم؟ یک تمرین ساده برای تقویت چشم عکاسی ۱۰ نکته عکاسی در آتلیه برای داشتن پرتره ای جذاب تر خسرو شكيبايي گذری به دنیای زیبای پرندگان تصاویری از هواپیماهای جنگنده ایران تلویزیون ۹۰ اینچی شارپ + عکس جدید ترین و جالب ترین کپی برداری چینی ها از یک لامبورگینی! مطلب خواندنی / دشمنی عجیب و غریب یک کلاغ با یک پیرزن ! عکس/ دریاچه ی بسیار زیبا و پنج رنگ لحظه تولد حشره پس از شش ماه انتظار/برندگان جايزه تصاوير برتر علمي «اويركا 2012» معرفي شدند کاریکاتور | افزایش قیمت خودرو کاریکاتور | طرح 3-3-3-3 ادامه 6-3-3 در مدارس است کاریکاتور / راز بقا ... ! بهترین ورزش‌ ها برای افزایش متابولیسم چند نکته ورزش چه فوایدی برای افراد مسن دارد؟ دستورالعملی برای خواب عکس تامل برانگیز ورزشی آن نقطه که زیر باء بسم الله است جیبهای دلم را می گردم گفتم شبی به مهدی چه انتظار عجیبی... یک حدیث از حضرت زهرا (سلام الله علیها) چشم بادومی اشتباه است چه زیبا! گفتم دوستت دارم ! میدونم نشنیدی از من یه بار بگم دوسِت دارم نانوا هم جوش شیرین میزند یا مهدی من که نباشم


مزدا قرمز

مزدا 323 قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد . خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ، اما هریک از آنها با بی توجهی دختر جوان به راه خود ادامه می دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند . به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :" بفرمایید؟" . مزدا مسافری نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت : " خوشحال میشم تا جایی برسونمتون". دختر جوان گفت : "صادقیه میرما". پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد : " حتماً، بفرمایید بالا ". دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد .چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ، در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو می کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد ،گفت :" توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست "
- البته .
پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش رسید . از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از ابتدا بر لب داشت گفت :"کریس دبرگ هست ، حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم ". دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد .
- ها ها ها ، این که اریک کلاپتون . نمیشنوی مگه ، انگلیسی می خونه . اصلا کجاش شبیه کریس دبرگ!

http://upcity.ir/images/22728136622950585272.gif



:: موضوعات مرتبط: ، ، ،
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه مزدا قرمز, داستان باحال, داستان طنز,

ادامه مطلب...
نویسنده : ویروس تاریخ : 24 / 8

مسئولیت یک پزشک

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد. او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟ پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم . پدر با عصبانیت گفت:آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟ پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ، پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا . پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ) عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد. و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید, پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سوال کنم؟ پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ،وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند. هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.

http://upcity.ir/images/58023227747661817977.gif



:: موضوعات مرتبط: ، ،
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه مسئولیت یک پزشک, داستان کوتاه باحال, وداستان کوتاه تکان دهنده,

نویسنده : ویروس تاریخ : 24 / 8

کشاورز و زن غرغرو

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن زد و زن در دم کشته شد.در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت… یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش می داد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد،  اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.کشاورز گفت:خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی  در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.کشیش پرسید، پس مردها چه میگ فتند؟ کشاورز گفت:آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه ...

http://upcity.ir/images/97336976096645740257.gif



:: موضوعات مرتبط: ، ،
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه باحال, داستان کوتاه زن غرغرو, داستان کوتاه زن نق نقو, داستان کوتاه طنز,

نویسنده : ویروس تاریخ : 24 / 8

من رفتنی ام!

>اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه
>گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
>گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم ...

>گفت: من رفتني ام!
>گفتم: يعني چي؟
>گفت: دارم ميميرم
>گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟
>گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
>گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده
>با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟
>فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گل ماليد سرش
>گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
>گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم
>کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
>تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم
>خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم
>اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت
>خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد
>با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
>آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی
>سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم
>بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم
>ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم
>گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم
>مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم
>الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم
>حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو
>قبول ميکنه؟
>گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون
>واسه خدا عزيزه
>آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
>گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
>يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه
>بيماريت چيه؟
>گفت: بيمار نيستم!
>گفتم: پس چي؟
>گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن:
>نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجي
>مارفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟ باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد!!!



:: موضوعات مرتبط: ، ،
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه باحال, داستان کوتاه پندآموز, داستان کوتاه همه رفتنی ین,

نویسنده : ویروس تاریخ : 24 / 8

سواد آموختن به خر!

روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب می شود و او را نزد پادشاه می برند تا مجازاتش را تعیین کند. پادشاه برایش حکم مرگ صادر می کند، اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی گذرم. ملانصرالدین هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند. عده ای به ملا می گویند مرد حسابی! آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی؟ ملانصرالدین می فرماید: انشاءالله در این سه سال یا شاه می میرد یا خرم!

http://upcity.ir/images/49988323776438242014.gif



:: موضوعات مرتبط: ، ،
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ملانصرالدین, داستان کوتاه طنز, داستان کوتاه سواد آموختن به خر!,

نویسنده : ویروس تاریخ : 21 / 8



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به جزیره خیــال مي باشد.