جزیره خیــال
داستان کوتاه طنز, مذهبی, سرکاری, عشقی و ...

عکسی جالب از جشنواره ی حامله ها این عکس برای ندیدن است! تبریک سال 92 بالا بردن اعتماد به نفس درود بر پیرمردی ... نمونه ژست برای شروع عکاسی بهتر از آقایان چطور از رعد و برق عکاسی کنیم؟ یک تمرین ساده برای تقویت چشم عکاسی ۱۰ نکته عکاسی در آتلیه برای داشتن پرتره ای جذاب تر خسرو شكيبايي گذری به دنیای زیبای پرندگان تصاویری از هواپیماهای جنگنده ایران تلویزیون ۹۰ اینچی شارپ + عکس جدید ترین و جالب ترین کپی برداری چینی ها از یک لامبورگینی! مطلب خواندنی / دشمنی عجیب و غریب یک کلاغ با یک پیرزن ! عکس/ دریاچه ی بسیار زیبا و پنج رنگ لحظه تولد حشره پس از شش ماه انتظار/برندگان جايزه تصاوير برتر علمي «اويركا 2012» معرفي شدند کاریکاتور | افزایش قیمت خودرو کاریکاتور | طرح 3-3-3-3 ادامه 6-3-3 در مدارس است کاریکاتور / راز بقا ... ! بهترین ورزش‌ ها برای افزایش متابولیسم چند نکته ورزش چه فوایدی برای افراد مسن دارد؟ دستورالعملی برای خواب عکس تامل برانگیز ورزشی آن نقطه که زیر باء بسم الله است جیبهای دلم را می گردم گفتم شبی به مهدی چه انتظار عجیبی... یک حدیث از حضرت زهرا (سلام الله علیها) چشم بادومی اشتباه است چه زیبا! گفتم دوستت دارم ! میدونم نشنیدی از من یه بار بگم دوسِت دارم نانوا هم جوش شیرین میزند یا مهدی من که نباشم


کفش های طلایی.

تا كريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه كريسمس روزبه روز بيشتر مي شد من هم به فروشگاه رفته بودم و براي پرداخت پول هدايايي كه خريده بودم ، در صف صندوق ايستاده بودم جلوی من دو بچه كوچك ، پسری 5 ساله و دختری كوچكتر ايستاده بودند . پسرك لباس مندرسی بر تن داشت ، كفشهايش پاره بود و چند اسكناس را در دستهايش مي فشرد . لباس هاي دخترك هم دست كمی از مال برادرش نداشت ولي يك جفت كفش نو در دست داشت . وقتي به صندوق رسيديم ، دخترك آهسته كفشها را روي پيشخوان گذاشت . چنان رفتار مي كرد كه انگار گنجينه اي پر ارزش را در دست دار صندوقدار قيمت كفشها را گفت : «  6 دلار » . پسرك پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت. بعد رو به خواهرش كرد و گفت : « فكر كنم بايد كفشها را بگذاري سر جايش... » دخترك با شنيدن اين حرف به شدت بغض كرد و با گريه گفت : « نه! نه! پس مامان تو بهشت با چي راه بره ؟ » پسرك جواب داد : « گريه نكن ، شايد فردا بتوانيم پول كفشها را در بياوريم . » من كه شاهد ماجرا بودم ، به سرعت 3 دلار از كيفم بيرون آوردم و به صندوقدار دادم . دخترك دو بازوی كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادی گفت : « متشكرم خانم ... متشكرم خانم » به طرفش خم شدم و پرسيدم : «منظورت چی بود كه گفتي : پس مامان تو بهشت با چی راه بره ؟ » پسرك جواب داد : « مامان خيلی مريض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از عيد كريسمس به بهشت بره ؟ » دخترك ادامه داد : « معلم ما گفته كه رنگ خيابانهای بهشت طلايي است ، به نظر شما اگه مامان با اين كفشهای طلايی تو خيابانهای بهشت قدم بزنه ، خوشگل نمی شه ؟ » چشمانم پر از اشك شد و در حالی كه به چشمان دخترك نگاه مي كردم ، گفتم: « چرا عزيزم ، حق با تو است ، مطمئنم كه مامان شما با اين كفشها تو بهشت خيلی قشنگ ميشه ! »

http://upcity.ir/images/91839354892569799855.gif



:: موضوعات مرتبط: ، ،
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه کفش های طلایی, داستان کوتاه باحال, داستان کوتاه غمگین, داستان کوتاه تکان دهنده,

نویسنده : ویروس تاریخ : 6 / 8

مرد و آرایشگر.

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم.همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیفو ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند. مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

http://upcity.ir/images/30585561836336637476.gif



:: موضوعات مرتبط: ، ،
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه اثبات وجود خدا, داستان کوتاه مرد و آرایشگر, داستان کوتاه باحال,

نویسنده : ویروس تاریخ : 6 / 8

هدیه فارغ التحصیلی.

http://upcity.ir/images/24753838486835995196.gif

مرد جوانی، از دانشکده فارغ‌التحصیل شد. ماه‌ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‌های یک نمایشگاه توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می‌کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ‌التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می‌دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.

بالاخره روز فارغ‌التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی‌اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی‌نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من میدهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.

سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه‌ای زیبا و خانواده فوق العاده‌ای داشت. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ‌التحصیلی دیگر او را ندیده بود؛ اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرافی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است؛ بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.

هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان جعبه قدیمی را باز یافت؛ در حالیکه اشک می‌ریخت انجیل را از جعبه خارج کرد و کلید یک ماشین را زیر آن پیدا کرد! در کنار آن، یک فاکتور با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت؛ روی فاکتور تاریخ روز فارغ‌التحصیلی‌اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.



:: موضوعات مرتبط: ، ،
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه هدیه فارغ التحصیلی, داستان کوتاه حصرت, داستان باحال, ,

نویسنده : ویروس تاریخ : 5 / 8

کجای کار اشتباه بود.

http://upcity.ir/images/26411517271895736388.gif

فکرش حسابی مشغول بود ،نمی دونست چرا اینطوری شده کجای کار اشتباه بود. برای بچه هاش هیچی کم نذاشته بود .خونه خوب وسایل عالی، پول، معلم های خصوصی ویلا خلاصه همه چیز. از چراغ قرمز رد شد چون اصلا حواسش نبود. 

به دخترش فکر کرد با اون سن و سال کمش هفت قلم آرایش می کرد و ساعتها پای تلفن نمی دونست با کی پچ پچ می کرد. دو سه دفعه هم از مدرسش زنگ زده بودند که غیبت داره، پسرش هم همینطور بوی سیگار می داد چند بار از جیبش پول برداشته بود چندبار هم تو پارتی گرفته بودنش، کجای کار و اشتباه کرده بود نمی دونست. یکبارکی چشمش به دختر جوون و زیبایی افتاد که گوشه خیابان ایستاده بود، همه فکرا از مغزش فرار کردند، مثل همیشه زد رو ترمز. وچند تا بوق زد، هر چند ماشینش مدل بالا بود و حسابی به سر و وضعش رسیده بود ولی دختر اصلا توجهی بهش نکرد مرد غرولندی کرد و گفت: لیاقتش رو نداری، و ماشینش رو دوباره به راه انداخت و دوباره توی دریای فکر و خیالش فرورفت. چرا بچه هاش اینطوری شدند، کجای کارو اشتباه کرده بود نمی دونست.



:: موضوعات مرتبط: ، ،
:: برچسب‌ها: داستان کجای کارو اشتباه کرده ام, داستان باحال, داستان کوتاه تامل برانکیز,

نویسنده : ویروس تاریخ : 5 / 8

مردم چه می گویند؟

http://upcity.ir/images/22487335673368193070.gif

می خواستم به دنیا بیایم  ، در یک زایشگاه عمومی  . پدربزرگم به مادرم گفت فقط بیمارستان خصوصی ! مادرم گفت : چرا؟ پدربزرگم گفت :مردم چه می گویند ؟!
می خواستم به مدرسه بروم همان مدرسه ی سرکوچه ی مان ،مادرم گفت : فقط مدرسه ی غیرانتفاعی ! پدرم گفت چرا ؟ مادرم گفت مردم چه می گویند ؟

  به رشته ی انسانی علاقه داشتم . پدرم گفت : فقط ریاضی .گفتم : چرا ….. پدرم گفت : مردم چه می گویند ؟
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم . خواهرم گفت : مگرمن بمیرم . گفتم :چرا ؟… خواهرم گفت : مردم چه می گویند ؟
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم . پدر و مادرم گفتند مگر از روی نعش ما رد شوی .گفتم : چرا؟…آنها گفتند : مردم چه می گویند ؟
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای درپایین شهر اجاره کنم .مادرم گفت : وای برمن . گفتم چرا؟…. مادرم گفت مردم چه می گویند ؟!…
اولین مهمانی بعداز عروسیمان بود .می خواستم ساده باشد و صمیمی . همسرم گفت : شکست ، به همین زودی ؟! …. گفتم : چرا؟ همسرم گفت : مردم چه می گویند ؟!….
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم ، درحد وسعم ، تا عصای دستم باشد .همسرم گفت : خدا مرگم دهد .گفتم چرا ؟….همسرم گفت : مردم چه می گویند ؟…..
بچه ام می خواست به دنیا بیاید ،دریک زایشگاه عمومی . پدرم گفت : فقط بیمارستان خصوصی ! گفتم چرا ؟… پدرم گفت : مردم چه می گویند ؟….
بچه ام می خواست به مدرسه برود ، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند ، ازدواج کند …. می خواستم بمیرم . برسر قبرم بحث شد .پسرم گفت : پایین قبرستان .  زنم جیغ کشید .دخترم گفت : چه شده ؟ ….زنم گفت : مردم چه می گویند ؟!
مـــُردَم  ،برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای را درنظر گرفت ، خواهرم اشک ریخت و گفت : مردم چه می گویند ؟!….
ازطرف قبرستان سنگ قبرساده ای برسرمزارم گذاشتند .اما برادرم گفت :مردم چه می گویند ؟!
خودش سنگ قبری برایم سفارش دادکه عکسم را رویش حک کردند .
حالا من دراینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود : مردم چه می گویند
؟!…مردمی که عمری نگران حرف هایشان بودم ،حالا حتی لحظه ای هم نگران من نیستند .



:: موضوعات مرتبط: ، ،
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه مردم چه می گویند, داستان مردم چه می گویند, مردم چه می گویند,

نویسنده : ویروس تاریخ : 5 / 8



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به جزیره خیــال مي باشد.